عرض سلام دارم خدمت عزیزان و همراهان گرامی....
امروز هم با یه خاطره در خدمتتونم....
3 خرداد 84 بود....روز ازدواج خواهرم...دقیقا همون سال اولین سال معلمی خواهرم بود در یکی از روستا ها ی نزدیک شهرمون...چند روز قبل خواهرم با من هماهنگ کرده بود که روز3 خرداد صبح زود من برم مدرسه شون و امتحان اخر دانش آموزهایش رو که امتحان ریاضی بود، برگزار کنم و بر گردم برای مراسم عروسی...
خواهرم در مورد یکی از شاگردهاش خیلی بهم توصیه کرده بود که زیاد سر به سرش نذارمو...خیلی بد دهنه و مشکل داره...
من رفتم سر کلاس و برگه ها رو توزیع کردمو امتحان شروع شد...همین طور که بینشون قدم می زدم(تا یادم نرفته بگم که بچه ها روی موکت نشسته بود) دیدم همون دانش آموز منظور، کپ کرده روی برگه اش و هی زیر زبونمی گه: یَک...یَک...یَک
اروم با پا زدم پشتشو گفتم درست بشین...همی طور که داشت یَک یَک ...می کرد، بدون این که سرشو بر گرده بلند گفت:رد شو کنار پدر سگ....یه دفعه دیگه محکم تر زدم پشتش وگفتم:با تونم...درست بشین...باز با همون لحن گفت:پدر مادر سگ...برو گورتا گم کن...دفعه ی سوم محکم زدم پشتشو گفتم فلانی حواست کجاست؟ می گم درست بشین بگو چشم...که یه دفعه داد زد: مادربوووووووووووووووووق رد شو کنار...
یه لحظه در جا کپ کردم...(این حرف از یه بچه اول دبستانی بعید بود) در عرض چند ثانیه پسره فهمید چه گندی زده یه دفعه برگشت طرف منو گفت:آقا معلم خودم پدرسگم...اقا با خودم بودم...اقا غلط کردم...آقا خودم مادربووووووووقم.... اقا معلم من فک کردم این صوریه پدر مار بووووووق هستش(حالا من نمی دونم منظورش از صوریه کی بود؟؟؟)
من همین طوری داشتم نگاش می کردم که دیدم بله...هم برگه ی امتحان و هم موکت زیر پایش رو نجس کرده بود.....
اینم یه خاطره شیرین دیگه بود برای عزیزان دل گل پسر!!!
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2